صفتی ست آب حیوان، زدهان نوشخندت
اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت
به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند در دل هوس قد بلندت
به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را
به غلط گلی شکفتی ز دهان نوشخندت
منم و هزار پیچش ز خیال زلف در دل
به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت
به رهت فتاده مردم روشی نما به جولان
که چو مردنی ست باری به ته سم سمندت
ز تو دور چند سوزم به میان آتش غم
همه غیرتم ز عود و همه رشکم از سپندت
کن اشارتی چو شاهی که برند بند بندم
که ز لطف این سیاست برهم مگر ز بندت
بزن، ای رفیق، آتش که اثر نماندم تا
تو رهی ز مالش، من، من سوخته ز بندت
مپز این خیال خسرو که به عشق در نمانی
بود ار چه زاهل شهری شب و روز ریشخندت